قبلا بهتون گفته بودم که بکی خیلی رفتارش آلمانیه. نسبت به بقیه رک تره، خیلی هم رک تره.

اینم قبلا بهتون نگفته ام، ولی الان میگم: اینجا خانوما به جای نوار معمولا از تامپون استفاده می کنن. تو همه ی دستشوییهای عمومی هم رو در و دیوار صد بار نوشته ان، لطفا چیزی به جز دستمال توالت رو تو دستشویی نندازین ولی خب همه میندازن و مشکلی هم پیش نمیاد. من تا الان شاید تو کل ۷ سالی که اینجا بودم، یکی دو بار شده دستشویی عمومی ای رفته باشم که سطل آشغالش خالی نباشه!

اون روز بکی تو یکی از کانالای اسلک (اسلک یه سایته که برای چت داخلی شرکت ها استفاده میشه) نوشته بود یه نفر یه چیزی انداخته تو دستشویی که گیر کرده. خودش بره برداره.

--

اون روز هم بکی تو یکی از کانالای اسلک نوشته بود من یه سری لباس دارم که لازمشون ندارم. فردا میارمشون، هر کس دوست داشت برداره. شما هم بیارین. شوی خوبی میشه. فرداش من اصلا یادم رفته بود که بکی همچین چیزی نوشته. ناهارمو یه کمی زودتر از بقیه تموم کردم و اومدم نشستم سر کارم. یه نیم ساعت بعدش دیدم آنی اومد نشست با یه بغل لباس. اونجا هم تازه یادم نیفتاد که جریان چی بوده. فقط هی از خودم می پرسیدم، این همه لباسو یعنی آنی اینجا جا گذاشته قبلا هر دفعه که اومده؟ از کجا آورد آخه؟ تازه عصری که رسیدم خونه یادم افتاد، ئهههه! قرار بوده شوی لباس باشه. هیچی دیگه. شو رو از دست دادم. اصلا ندیدم کی چی آورد و چیا بود. آخه واسم جالب بود که بکی با قد حدود ۱۹۰ش، کدوم لباساشو آورده بود که به بقیه بده؟! کی اندازه اش میشد لباسای بکی؟ 

--

پروسه ی تعویض لاستیکا و تعمیر شیشه و گرفتن پلاک و ثبت نام ماشین انجام شد. ماشینمونو بردیم دادیم و ماشین جدیدو گرفتیم.

--

آخر هفته رفتیم خونه ی دوستامون که یه شهر دیگه ان. همونا که بچه شون آپریل میشه یه ساله و بالاخره فرصتی شد که ما بریم بچه شونو ببینیم! قبلاها آخر هفته ها یا ما خونه ی اونا بودیم یا اونا خونه ی ما. ولی خب الان دیگه خیلی از هم دور شدیم.

البته فکر می کنم یه مقداری حتی بهتره که الان کمتر در ارتباطیم. صمیمیتمون هم کم شده. دیگه اونجا زیاد بهمون خوش نمی گذره. قدیما با هم قرار میذاشتیم بیرون، سر راه هم سوسیس می خریدیم، میرفتیم خونه ی اونا یا ما و با هم سوسیس می خوردیم نیم ساعت، قبل و بعدش هم چندین ساعت حرف می زدیم و می گفتیم و می خندیدیم. ولی الان نمی دونم چرا دیگه هرچی بهشون میگیم بابا بیایم همون سوسیسو بخوریم، دیگه قبول نمی کنن. میریم اونجا، خانومه یه ساعت تو آشپزخونه است که ماکارونی تو فر درست کنه و نمی دونم مرغ هندی درست کنه و این حرفا. هی بهش میگم بابا بیا بشین خب. هی میگه الان میام، الان میام. بعدم می شینه میگه اون قدیما که سوسیس می خوردیم خیلی بهمون خوش میگذشت .

صبح هم واسه صبحونه ما رو بردن یه رستوران ترکی که بوفه ی صبحونه داشت و اون دفعه هم رفته بودیم باهاشون همونجا. غذاش خوب بود ولی خب من بازم دلم می خواست می شد مثل همون قدیما، همون صبحونه ی ساده ی تو خونه رو بخوریم و با هم حرف بزنیم. ولی خب دیگه ما مهمون اونا بودیم. نمی تونستیم بگیم این کارو بکنین، اون کارو بکنین که.

--

به یکی دیگه زا دوستامون هم زنگ زده بودیم که یه سر هم به اونا بزنیم (یکی از همون خانومای الف و ب و جیم که میشه مامان حسین). همسر زنگ زد به آقاهه و گفت آره، خوشحال میشیم و شنبه عصر بیاین پیش ما. قرار شد با این دوستامون که میخواستیم شب پیششون باشیم هماهنگ کنیم و با همدیگه عصر شنبه بریم پیش خانواده ی حسین اینا و شب برگردیم پیش همینا. خلاصه، گفتیم باشه، هماهنگ می کنیم. بعدش دیگه من با همین دوستمون صحبت کردم که ما کی می رسیم شهرشون و چطوری بریم و این حرفا که گفت من با مامان حسین صحبت کردم، مثل اینکه حسین مریضه و گفته امروز نوبت دکتر داره،‌بهتون خبر میدم که میشه یا نه. اگه نشد، یه جا قرار میذاریم که همو ببینیم فقط. بابای حسین هم زنگ زده بود به همسر که ما بچه مون مریضه و نمیشه که الان بیاین خونه مون ولی اگه شد یه جا همو ببینیم. همسر هم گفته بود باشه.

وقتی خونه ی دوستامون بودیم، دوباره خانم دوستمون پیام زد با مامان حسین که چطور شد بچه و اینا. گفته بود معمولی اینا که هستن حالا. گفتیم نه، ما صبح میریم. گفته بود ما صبح نمی تونیم (قبلا هم همسرش به همسر گفته بود که صبح شنبه و صبح یکشنبه رو کار میکنه)، اگه شد پس شما عصرش بیاین خونه ی ما.

دیگه من نمی دونم بچه شون خوب شد تو اون نصف روز واقعا یا اینکه واقعا علاقه ای نداشتن ما رو ببینن و فقط می خواستن اون یکی دوستامونو ببینن. به هر حال که دیگه ما خونه شون نرفتیم و قراری هم بیرون گذاشته نشد، چون نمی رسیدیم دیگه. ما می خواستیم ظهر برگردیم، اونا هم تازه ظهر از سر کار میومدن و فقط عصر می تونستن.

یه اسباب بازی هم برای بچه شون گرفته بودیم که همون روز که زنگ زدن و گفتن بچه شون مریض شده، بردیم پس دادیم. چون برای همون سن یه سال خریده بودیم. دیدیم ما آخرین بار بچه ی اینا رو وقتی هنوز یه ماهش اینا بود دیدیم. الان یه سال و دو ماهشه. اگه قرار باشه دوباره یه سال فاصله بشه که ببینیمشون، دیگه اون اسباب بازی به دردش نمی خوره. از سن پسر خودمون هم کمتر بود و به درد بچه مون هم نمی خورد. حالا دوستمون هم می گفت منم براش لباس خریده بودم، وقتی گفت بچه مون مریضه،‌سریع بردم گفتم آقا یه سایز بزرگترشو بدین .

اگه بچه ها رو در نظر نگیریم (!!)، مهمونی خیلی آرومی بود و هییییچ اتفاق خاصی توش نیفتاد. به دوستم میگم خب الان ما برای چی همدیگه رو زود به زودتر ببینیم؟ ما الان حدود ۱۰ ماهه که همو ندیدیم، ولی هیچ حرف خاصی هم برای گفتن نداریم. تو این ده ماه هیچ اتفاقی نیفتاده .

حالا امیدوارم از این به بعد بیشتر بتونیم همو ببینیم.

--

هفته ی پیش هم اون یکی دوستامون که مال شهر ریحانه خانوم اینا بودن اومدن خونه مون. اونا هم با اینکه مامان و بابای آقاهه توی شهر خیلی نزدیک اینجان، زیاد نمیان مثل اینکه. اون زمانی که ما شهر ریحانه خانوم اینا بودیم، دو سه بار بهشون زنگ زدیم که با هم بریم بیرون یا بیان خونه مون، گفتن ما داریم میریم شهر مامان و بابامون. حالا که ما اومدیم اینجا، میگم خب الان که میاین که، بیاین پیش ما. میگه نه بابا! اون زمان تازه اومده بودن. الان از مد افتادن. خیلی کم میایم الان .

--

این پستو انقدر تو زمانای مختلف نوشته ام که اصلا خودمم نمی دونم چی به چیه توش! بقیه ی چیزا رو بعدا میام میگم.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ایران ساب محمد رضا نصوری خدمات راهنماي سيستمهاي گرمايشي آرزوهاي من Richard MATERIALS SCIENCE NEWS کاشت ناخن آموزش ساخت بازی و کسب درآمد