اون روز واسه عید نیمه ی شعبان رفتیم مراسم یه هیئتی. یه کانال عضوم که مربوط به کل ایالته. مراسمی که باشه، می زنه. این دفعه دیدم دقیقا تو شهر خودمون یه دونه هست. محلش هم خیلی نزدیک خونه مون بود. به همسر گفتم بریم. پسرمونو زود خوابوندیم که وقتی می خوایم بریم بدموقع نباشه. اولش که نمیومد، می گفت می خوام تو خونه بازی کنم! با کلی وعده و وعید که میریم یه جا که بازی کنی و اینا، بردیمش. آخرش که می خواستیم از مراسم برگردیم، باز از اونجا نمیومد :|! می گفت می خوام بازی کنم.

اون جایی که رفتیم در واقع هیچ مسجدی چیزی نبود. انگاری یه هیئتی بود که جای مشخصی نداشت. این دفعه یه سالن رزرو کرده بودن ولی من از خانمی که بغلم بود پرسیدم، گفت همیشه اینجا نیست مراسمشون، برای محرم مثلا یه سالن بزرگ دیگه ای رو گرفته ان. واسه همین که محل مال خودشون نبود، فقط روی زنگ یه برگه چسبونده بودن با رنگ سبز هیئت فلان. باید زنگ می زدی و درو باز می کردن. یعنی قشنگ حالت شخصی و خصوصی داشت مراسم. جایی هم که گرفته بودن خیلی خوب بود. یه در بزرگ ماشین رو بود (و توش هم پارکینگ داشت که البته ما نمی دونستیم و ماشینو جای دیگه ای پارک کردیم ) و یه محوطه ی باز که تا رفتیم دیدیم یه عالمه بچه دارن بازی می کنن. البته همه از دم افغانستانی بودن. آقایی هم که اومد به استقبالمون تا جلوی پله ها یه آقای افغانستانی بود. رفتیم تو، دیدیم کلا هیچی ایرانی اونجا نیست. خانوما یه جا بودن و آقایون هم یه جا ولی دری بینشون نبود. موکت کرده بودن کل کف ساختمون رو و همه رو زمین نشسته بودن. پذیرایی هم عملا نداشتن. فقط یه کمی شیرینی بود که برای هر سه نفر توی یه دونه بشقاب کاغذی یه بار مصرف، سه دونه شیرینی گذاشته بودن. تازه برای آقایون همین شیرینیه هم نبود! همینم مثل اینکه یه بنده خدایی آورده بود! البته مثل اینکه قرار بود شام داشته باشن ولی خب ما تا شام وانستادیم دیگه. اولش که رفتیم، من رفتم تو قسمت خانوما و پسرمون هم با باباش رفت تو قسمت آقایون ولی خیلی زود دوید اومد پیش من. وقتی ما رفتیم ساعت ۷.۵ بود، مراسم قرار ببود ۶ شروع بشه. ما گفتیم یه کمی بگذره، بعد بریم که ۴ نفر اومده باشن. وقتی ما رفتیم هنوز مراسم شروع نشده بود :|!

کنار یه خانومی نشستم و طبق معمول اولین سوالی که ازم پرسیده شد (افغانستانی ها زیاد این سوالو می پرسن) این بود که همین یه بچه رو داری؟ . البته تو مسجد قبلی که بودیم تو شهر قبلیمون، چون بیشتر موقع بارداریم بود، همه می پرسیدن اولیته؟  کلا پیش فرضشون اینه که باید چند تا داشته باشی. یه چند دقیقه ای گذشت، یه بچه ای هم سن و سال پسر ما (که بعدا فهمیدم یه ماه از پسرمون کوچیک تره)، دوید اومد پیش این خانومه. خانومه که حرف می زد می گفت پسر ما . . من اول فکر کردم نوه اشه ولی خب میگه پسرم، بعد فهمیدم نه بابا، پسرشه واقعا! البته سه تا بچه داشت و بزرگه اش ۱۴ سالش بود.

پسرمون با پسر این خانوم خیلی خوب نشستن و با هم بازی کردن. پسر ما چند تا از حیووناشو با خود ش آورده بود،‌با همدیگه بازی می کردن. این وسط یه پسر خیلی خیلی تپل هم اومد (از اینا که نمی تونن راه برن!)،‌یکی از حیوونا رو گرفت، منم گفتم خب باشه حالا اونم می خواد بازی کنه،‌ولی گرفت و بلند شد رفت!! حالا من هر چی واستادم که بیاد، دیگه نیومد. آخرش دم رفتنی، رفتم خفتش کنم و حیوون پسرمونو بگیرم، البته مامانه خودش اونجا بود و از بچه اش به زور گرفت و گریه کرد یه کمی بچه اش. من نمی خواستم اون طوری بگیرم ولی خانومه شاید فکر کرد من همین الان می خوام. آخه ما رفتیم تو حیاط که بریم، پسرمون تازه دید یه عالمه بچه دارن اینجا بازی می کنن،‌شروع کرد به بازی کردن. منم گفتم خب یه ده دقیقه ای رو مخ این آقا پسر کار می کنیم که بالاخره کم کم اون حیوونه رو بده ولی خب مامانش سریع ازش گرفت بنده خدا.

ولی ما بعد از اینکه اون حیوونو گرفتیم هم فکر کنم نیم ساعتی تو حیاط موندیم،‌چون پسرمون حاضر نمیشد بیاد!

در کل جای بدی نبود، من که کلا به خاطر سر و صدای همیشگی قسمت خانم ها حتی یه جمله هم از حرفای آقاهه رو نشنیدم اما بودن تو محیطی که باعث میشد پسرمون بتونه یه کمی آزادانه بدوه و با هم زبونای خودش بازی کنه رو دوست داشتم. اما خب همسر که نشسته بود حرفای آقاهه رو گوش داده بود، اصلا راضی نبود، می گفت چرت و پرت می گفت .

--

واسه نیمه ی شعبان که با تعطیلات عید پاک (اینجا بهش میگن اوستر) همزمان شده بود، همسر رفت شیرینی زبون خرید از مغازه ایرانیه. انقدر شیرینی هاش مسخره بود که خدا می دونه. یه سری هاشو که انداخته بودن تو شهد و ورداشته بودن، یه جوری که به نظر من مزه ی بامیه میداد!

همسر که کلا دو سه تا بیشتر نخورد. بقیه شو من و پسرمون خوردیم.

--

یه روز از تعطیلات عیدپاکو هم رفتیم کنار رود. یه ور رودمون اینجا گوسفند داره! هر دفعه یه جایی رو میارن حصار می کشن دورش با سیم (واسه اینکه گوسفندا جا به جا نشن) و گوسفندا اون روز اونجا می چرن. هر چند روز یه جان گوسفندا، اما خب همیشه یه ور رودن و تو یه قسمت خاصی. رفتیم اونجا بند و بساط پهن کردیم و از هوای آفتابی و باد خنکی که میومد لذت بردیم. پسرمون هم می رفت جلوی آب وامیستاد، سنگ مینداخت تو آب. باز برمی گشت. گاهی هم می رفت با من یا همسر گوسفندا رو میدید.

خیلی ساکت و آروم و لذت بخش بود. ما هیچ وقت تا الان تو آلمان این طوری بیرون نرفت بودیم. همیشه با دوستامون بودیم و بند و بساط منقل و کباب و این حرفا. این دفعه ولی همه چی خیلی آروم بود.

--

میخوام نماز  بخونم، اومده میگه منم می خوام بخونم. میگم بخون، الله؟ میگه (در حالی که سرشو زیر چادرم قایم کرده) بک بک (اکبر)، Hallo!!

خیلی فرهنگش قاطی شده پسرمون!

--

داره تلویزیون نگاه می کنه، کارتن های یوتیوبو، یه چیزی دیده که ترسیده (احتمالا یه دایناسور بزرگ). میگه ترسیدم. (بعد همین طور که تو خونه راه میر ه ادامه میده) ترسیدی؟ بیا پیش من. بیا پیش من. نترس. من پیشتم! (جمله هایی که خودم بهش میگمو تکرار می کنه!).



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کاریابی پایدار کاملا رایگان مجازی زندگی برتر هرچی بخوای سعید عزت اللهی سلامت باشيد روناس رنگ یک دانشجوی پزشکی گروه بازرگانی سیراف وبلاگ رسمی کربلایی محسن اختیاری پیشگام رایانه