یه دختر معمولی با یه زندگی معمولی




خیلی وقت پیش یه دختری اومده بود شهر همسر اینا به عنوان دانشجو. حالا نمی دونم کجا علی با این آشنا شده بود. اونم چند تا سوال از علی پرسیده بود. علی یه سری ها رو جواب داده بود، یه سری ها رو از همسر پرسیده بود (البته کلا علی تقریبا کل اطلاعاتی که راجع به هر چیزی تو اینجا داره رو فکر کنم از همسر گرفته ). خلاصه، آخرش شماره ی همسرو بهش داده بود، گفته بود مستقیم از خودش بپرس دیگه. همسر هم سوالای دختره رو جواب میداد ( و میده) تو واتس اپ. یه بارم علی به دختره گفته بود این پسره وضعش خوبه ها، کارم داره، ماشینم داره، خیلی وقت هم هست اینجاست. هیچی دیگه، دختره کل سوالای عمرشو اصرار داشت از همسر بپرسه . وقتی رفته بودیم ایران هم به همسر پیام میداد و احوال پرسی می کرد و خوش بگذره و اینا! حالا همسر هم یه خط در میون جواب میداد. آخرش به من میگه بگیر جواب بده، بگو من خانومشم. میگم خب هنوز که چیزی نگفته بنده خدا. ما که نمی تونیم تا وقتی بنده خدا چیزی نگفته، بهش حرفی بزنیم. خب صد بار سوال می پرسه،‌با خودش میگه دو دفعه هم همین طوری حال طرفو بپرسم که بد نباشه.

خلاصه، اومده بودیم آلمان،‌ یه بار دختره به همسر پیام داد که یه بار می خوام دعوتتون کنم کافه. اونم همسر گفته بود ممنون، من فعلا سرم شلوغه. روش نشده بود به طرف بگه اصلا نمیخوام بیام!

آخرش یه بار همسر واسه علی تعریف کرده بود قضیه رو. دیگه علی خودش یه بار به دختره گفته بود این آخر هفته ها که نیست میره پیش خانومش که قضیه یه جوری جمع بشه دیگه.

البته بازم دختره سوالاشو می پرسه ولی خب فکر کنم حداقل گوشی دستش اومد که یه قدم بره عقب تر بنده خدا .

--

کلا الان همسر شده دفتر مشاوره ی دانشجوهای ایرانی! هر روز به خدا نفر داره جواب میده!

--

دو جلسه با سفیان رفتم. جلسه ی سوم اومد با نفر قبلی. از ماشین پیاده شد. گفت مربی تو تو آموزشگاهه! الان میاد!!! رفت خودش تو آموزشگاه. فکر کردم شوخی می کنه، خودشو میگه که میخواد بره تو آموزشگاه و دوباره بیاد. بعد دیدم فرید اومد بیرون :|!!

حالا باز دو جلسه با فرید رفته ام دوباره. نوبتشه که دوباره مریض بشه .

--

اعتراف میکنم با فرید که میرم رانندگی عین . می ترسم! چون فرید خیلی سخت گیره. اصلا مثل سفیان نیست که با شوخی و خنده بهت بگه اشتباهتو. ولی خب من این سخت گیریشو دوست دارم. چون خودمم این جوریم. الان که اینا رو می نویسم، احساس میکنم کاملا حس پسرمونو نسبت به خودم درک می کنم. میدونم که میدونه مامان سخت می گیره ولی میدونم که میدونه که هر کاری می کنم به خاطر خودشه، میدونم که میدونه میتونه رو من حساب کنه، میدونم که میدونه میتونه از من چیزی یاد بگیره. البته اینو هم یاد می گیرم از رفتار فرید با خودم که یه جاهایی هم میشه مهربون تر بود،‌یه جاهایی هم میشه آسون تر گرفت. یه جاهایی واسه یه اشتباهای کوچیک واقعا لازم نیست به طرف یادآوری کنیم، خودش می فهمه و این باید همه ی اون چیزی باشه که ما می خوایم، اینکه بفهمه که اشتباه بوده کارش. واقعیتش اینه که فرید دقیقا آینه ی خودمه.

حتی اون روز که صبح برای همون روز قرارمونو کنسل کرد، با خودم فکر کردم منم همین طورم. تا لحظه ی آخر تمام تلاشمو می کنم و به خودم سخت می گیرم که اون کارو انجام بدم. اما یه جایی می بینم واقعا نمی تونم و مجبورم اون کارو کنسل کنم.

--

دو تا چیز جدید هم از اتفاقات آلمانی بگم!

همسر می گفت یه بار که رفته بودم پسرمونو وردارم یه ماشینو دیدم که پلیس نگه داشته بود. خانم راننده پیاده شده بود و کنار پلیس واستاده بود. پلیس داشت قد بچه شو با متر اندازه می گرفت. آخه بچه اش صندلی کودک نداشت. بچه تا ۱۲ سال یا قد ۱۵۰ سانت باید صندلی داشته باشه. ظاهرا طرف از نظر سنی زیر ۱۲ سال بوده،‌پلیس داشته قدشو اندازه می گرفته ببینه می تونه بی صندلی بشینه تو ماشین یا نه .

یه روز دیگه هم که همسر رفته بود دنبال بچه مون می گفت من پشت چراغ قرمز بودم، دیدم یه خانومه اومد سگشو سوار ماشین کنه و بره. ظاهرا قبلش سگش پی پی کرده بوده، یه پیرزنه و یکی دو نفر داشتن بهش تذکر می دادن که باید بیاد پی پی سگشو جمع کنه. اونم بی توجه به اونا اومده نشسته تو ماشین.  میگه یهویی یه خانومه از اون ور بدو بدو اومد، با یه دستمال کاغذی پی پی سگه رو برداشت، پرت کرد تو ماشین خانومه. خیال همه راحت شد دیگه .

--

کتاب من او رو تموم کردم. یادم باشه بعدا بیام راجع بهش بنویسم.

--

میدونم قاعدتا نباید آخرین پست سال این جوری می بود ولی خب دیگه یه سری هاشو قبلا نوشته بودم، مجبور شدم ادامه اش بدم.

حالا خلاصه به عنوان پست آخر امسال، دیگه خودتون بدی از ما دیدین به بزرگی خودتون ببخشید و برای ما هم دعا کنین و از این حرفا دیگه.

 عید همه تون پیشاپیش مبارک .




ظاهرا این گواهی نامه هم قراره مثل قبلی ها بشه. به نظر میاد مشکل منم اصلا .

یکشنبه عصر یکی بهم پیام داد که تو کی میتونی کلاس ورداری؟ بگو تا برات پلن کنم. گفتم بله؟!! چی شده؟ من با فرید صحبت کردم و ده تا هم قرار گذاشت که تا الان فقط ۲ تاشو رفتم. نوشت فرید به مدت نامعلومی به خاطر مریضی نمی تونه کار کنه، شاگرداشو من ورمیدارم :|!

یه کمی پیام بازی شد و من گفتم هر روز میخوام. گفت با نادیا صحبت کن راجع به کلاس فشرده تامن هر روز برات کلاس بذارم. گفتم باشه.

به نادیا پیام دادم که میشه الان زنگ بزنم بهت؟ گفت من تو راهم،‌نمی تونم صحبت کنم. فردا حضوری بیا یا زنگ بزن صحبت کنیم. گفتم من حضوری میام. بهم بگو دقیقا کی هستی که من بیام. من باید مرخصی بگیرم. گفت لازم نیست مرخصی بگیری، میتونیم تلفنی صحبت کنیم ولی من از ۱۱ هستم. گفتم پس من ۱۲ میام. گفت باشه.

همچنان که دود از کله ی من بلند میشد تو تمام این مدت، با خودم فکر می کردم که چیا رو بگم و چطوری دعوا کنم باهاش.

خلاصه، فرداش بلند شدم رفتم ساعت ۱۲. راس ۱۲ از راه اومد و سلام کرد و بعد ازاینکه وسایلی که دستش بودو برد گذاشت، اومد نشست پشت میزش و گفت بیا صحبت کنیم.

رفتم نشستم رو به روش. گفت خب این طوری شده و فرید مریضه و نمی تونه کلاس ورداره. مجبوریم مربیتو عوض کنیم. گفتم یعنی من باید دوباره یه هفته منتظر باشم که وقت بگیرم از مربی جدید؟ این که نمیشه خب. من از اول بهتون گفتم که میخوام هر چه سریع تر گواهی نامه مو بگیرم. خودش یادش بود همه ی مسائل مورد منو. میدونست که چقدر وضعشون نسبت به من فجیعه. اون از شرایط خودم که از اول براشون توضیح داده بودم، اون از اشتفان، اون از فرید. حالا هم که این جوری. گفتم دیروز مربیتون به من گفته راجع به کلاس فشرده باهاتون صحبت کنم. من اکتبر که اومدم ثبت نام کنم، گفتم میخوام تو دو هفته گواهی نامه بگیرم و کلاس فشرده می خوام. یادته؟ خود "تو" به من گفتی من این کلاسو توصیه نمی کنم و بیا عادی وردار و اینا. حالا بعد از ۵ ماه به من میگین کلاس فشرده بگیر؟! درسته من گفتم کلاس فشرده نمی خوام، ولی نه دیگه این قدر هم طولانی! (اون تیکه که بهش گفتم خود تو گفتی من اینو توصیه نمی کنم، قشنگ قیافه اش یه جوری شد که مشخص شد یادشه!) گفت آره راست میگی. حق با توئه. (با خودش زیر لب گفت آخر اکتبر) بعد ازم پرسید کی ثبت نام کردی؟ گفتم آخر اکتبر یا اوایل نوامبر. چک کرد، گفت درسته. خیلی طولانی شده. الان تو مارچیم. اگه به من باشه دلم می خواد هر روز برات بذاره تا زودتر تموم بشه. ولی خب  الان یه مربیمون مریضه و مجبوریم شاگرداشو بین دو تا مربی دیگه تقسیم کنیم و هر مربی هم خودش شاگرد داره.

بعد یه کاغذ وروداشت، گفت هرچی اشکال مربی هامون داشتن بگو. خیلی برای مورد تو اتفاقای بدی افتاده. من باید اینا رو تو تیم بحث کنم. اشتفان چند بار کلاستو کنسل کرد؟ چرا؟ گفتم دو بار به خاطر مریضی، دو سه بار به خاطر امتحان و اینا. بعد خودش گفت یه بارم که با چند نفر قرار گذاشته بود. گفتم بله. اونم بود. اون دفعه ای هم که اومدم گفت من حالم خوب نیست و ۴۵ دقیقه رفتیم، همونم گفت ۱۵ دقیقه دیرتر بیا. هی من می گفتم، هی نادیا سرشو ت میداد و تاسف می خورد. بعد گفت فرید چی؟ اونم اون ور برگه نوشت. گفتم با فرید هم دو بار رفتم، دو بار به خاطر مریضی کنسل کرد، سه بار به خاطر امتحان. همون دو بار هم یه بارشو نیم ساعت دیر اومد. همه رو نوشت. بعد بهم گفت از کی می تونی کلاساتو شروع کنی؟ گفتم از همین امروز. گفت خب بایدببینیم از کی وقت داره مربی و چند بار تو روز میتونه و اینا. من دو سه بار تو هفته رو پیشنهاد می کنم. سعی می کنیم حداقل دو بار تو هفته بری. چون یه عده هم هستن که امتحان کتبیشونو دادن و باید زودتر معرفی بشن برای امتحان. گفتم منم دادم. گفت دادی؟ گفتم آره. پاس کرده ام. گفت مدارکشو دادی؟ گفتم نه هنوز. پنج شنبه امتحان دادم. می خواستم مدارکشو تو قرار بعدیم بدم که فرید کنسل کرد دیگه. گفت خب اگه دادی ما باید زودتر برات کلاس بذاریم. وقتی کسی امتحان کتبیشو میده، تندتر براش کلاس می ذاریم چون باید زودتر بره امتحان بده.

(یه چیزی رو همین جا داخل پرانتز بگم. این طوری که فهمیدم اینجا ثبت نام امتحان طول می کشه. اینا وقتی می بینن طرف به یه حد معقولی  رسیده، درخواست تاریخ امتحان میدن براش و مثلا دو هفته طول می کشه که براش تاریخ امتحان بذارن، بعد وقتی یهویی از شرکت توف که مسئول امتحانه نامه میاد برای طرف و میگن مثلا تو هفته ی بعد امتحان داری، آموزشگاه مجبور میشه کلاس های این طرفو تندتند بذاره براش. واسه همینم هست که مربی هاشون واسه امتحان کلاسای بقیه رو کنسل می کنن. چون به یه نفر گفته شده مثلا تو هفته ی بعد امتحان داری، در حالی که این بنده خدا ۱۰ ساعت از ساعتاش هنوز مونده. باید مثلا هر روز واسش بذارن تا این ده ساعت تو یه هفته تموم بشه. اینو گفتم که در جریان باشین که قضیه ی اون کنسل شدن های کلاس ها سر امتحان بقیه چیه.)

 گفت چه ساعتی تو روز میتونی؟ گفتم فعلا همیشه بعد از ۱۶:۳۰. گفت صبحا چی؟ گفتم صبحا فقط ۷ تا ۸.۵ می تونم. قانونا مثل اینکه از ۷ شروع می کنن ولی عملا همیشه کلاساشونو از ۸ میذارن. گفت ۸ نمی تونی؟ گفتم نه. یا ۷ تا ۸.۵ (قبل از کارم) یا ۴.۵ به بعد (بعد از کارم).

حالا قرار شده دوباره بهم خبر بده مربی جدید که کی میتونه.

وقتی همه چی تموم شد، نادیا رو به من ولی یه جوری که همکارش بشنوه و بر اون اساس یادداشت کنه گفت برای ۲۰ ساعت پول دادی، ۵ ساعت تا حالا رفتی. . گفتم ولی یه ساعتشو دفعه ی پیش به خاطر اتفاقایی که افتاده بود. گفت میدونم، میدونم. برمی گردم بهش. صبر کن. ۲۰ ساعت پول دادی، ۵ ساعت رفتی، دو بار هم که این طوری شده. براش ۱۷ ساعت بنویس. یعنی دوباره یه ساعت دیگه بهم تخفیف داد و گفت بنویس که باهاش ۱۷ ساعت برن.

حالا ببینم سوفیان (یا شایدم سفیان!) کی بهم پیام میده و اولین قرارشو کی میذاره.

این طور که فهمیدم آموزشگاه سه تا مربی بیشتر نداره، یکی اشتفان بود که باهاش رفته بودم،‌یکی فرید بود که اونم مریض شد، اخری هم همین سوفیانه. از اون جایی که نادیا گفت فرید مریض شده و من باید شاگرداشو بین دو تا مربی دیگه پخش کنم و هیچ آپشن دیگه ای برای مربی به من نداد، می تونم حدس بزنم که اون یکی مربی همون اشتفانه! واسه همین الان مجبورم با همین سوفیان برم.

--

وقتی رفته بودم آموزشگاه، اشتفان اونجا بود. از رفتارش خیلی خوشم اومد. بسیااار بسیااار مهربون دستشو برام بلند کرد و سلام کرد. خیلی خوشحال شدم که این قدر باجنبه بود. نه تنها اصلا ناراحت نبود از اینکه من مربیمو عوض کرده ام، بلکه حتی حس کردم عمدا این قدر گرم سلام کرد که دقیقا بدونم به نظرش هیچ اشکالی نداره که من الان با یه نفر دیگه دارم کلاس میرم.

--

دیشب به سوفیان پیام دادم که کی می تونی برام کلاس بذاری. هنوز که هیچ جوابی نداده! باز دوباره باید به نادیا پیام بدم که لطفا مربی هاتو هل بده :|!!

--

همسر بهم میگه فکر کردم میخوای دعوا کنی باهاشون. گفتم خب چه دعوایی می کردم؟ منم قصدشو داشتم ولی وقتی رفتم اونجا، قبل از اینکه من بخوام دونه دونه بشمرم (اینا رو قبلا تو ذهنم مرور کرده بودم که بگم) که چه ایرادایی داشتن، خود طرف کاغذر ورمیداره و میگه دونه دونه بگو چه ایرادایی داشتن، من می تونم دعوا کنم؟ هر چی من می خواستم با دعوا به طرف بگم، قبل از اینکه من بخوام اصلا بحثشو پیش بکشم، نادیا خودش پرسید و یادداشت کرد. 

--

سوفیان هم بهم پیام داد و گفت جمعه و شنبه برام کلاس میذاره!

--

 به توماس اون روز ایمیل زدم که یه قرار بذاریم و راجع به کارم با هم صحبت کنیم. گفت جمعه خوبه؟ گفتم آره. حالا صاف همون ساعت کلاس برام گذاشته ان :|! به توماس ایمیل زدم که میشه اینو عوضش کنیم؟! من باید اون ساعت کلاس برم.

--

دیروز پریروز داشتم سر همین موضوع آموزشگاه و اینا سرچ می کردم. تازه فهمیدم من خیلی شانس آوردم که قبلا تو ایران رفتم کلاس و یاد گرفته ام. یکی اومده بود نوشته بود من ۱۶ ساعت کلاس رفتم و الان می خوام عوض کنم کلاسمو. . یکی اومده بود گفته بود تو ۱۶ ساعت تو فقط می فهمی ماشین چیه و چطوری کار می کنه، اصلا هنوز یاد نگرفتی برونی، بنابراین نگران نباش و راحت کلاستو عوض کن!

یه جا دیگه هم یه چیز جالبی دیدم. یه نفر پرسیده بود چند ساعت لازم داره آدم به طور معمول. طرف جواب داده بود بستگی به فرد داره، ولی معمولا ۱.۵ برابر سنت تعداد ساعت هاییه که تقریبا لازم داری.

--

زنگ زدم دیروز به یه آموزشگاه دیگه که ببینم چطوریه، میشه عوض کنم یا نه. گفت ما حداقل سه هفته دیگه می تونیم برات کلاس بذاریم. بنابراین، فعلا مجبورم همین جا بمونم.

دوباره هم تو سایت ها نگاه کردم، دیدم این اموزشگاه با بیشتر از ۱۵۰ تا ریویو و ۵ تا ستاره، واقعا یکی از بهترین آموزشگاهاست. در واقع تو محله ای که من میخوام (که خیلی دور نباشه به خونه یا محل کارم)، دقیقا بهترین آموزشگاهه. نمی دونم چرا این طوری شده. تو گوگل ریویوشون کمتره، حدود ۴۰ ۵۰ تا ریویو دارن، ولی تو اون سایته که ریویوها رو از جاهای مختلف جمع می کنه، ۱۵۰ تا ریویو دارن. واقعا نمی تونم باور کنم که مثلا ۱۵۰ نفر رفته باشن و همه دروغ گفته باشن.

البته اینو هم بگم که خود مربی هاش واقعا عالین. یعنی از نظر آموزش هم فرید عالی بود، هم اشتفان.

اینو دیروز پریروز که تو سایت ها سرچ می کردم واسه تغییر آموزشگاه فهمیدم. مثلا یکی اومده بود گفته بود مربی من تمام مدت گوشی دستشه و اصلا چیزی بهم یاد نمیده، یکی گفته بود وسط راه یهویی میگه نگه دار، بره یه کار شخصی انجام بده. کلا اونایی که میخواستن مربی هاشونو عوض کنن، اکثرا مشکلات این مدلی داشتن ولی اشتفان و فرید هر دوشون تمام مدت چشمشون به مسیر بود و نکته هایی که باید می گفتن. اینو گفتم که جانب انصافو هم نگه داشته باشم. این جوری هم نیست که همه ی چیزای آموزشگاه بد باشه. حالا از بد حادثه، دو تا از مربی هاشون مریض شده ان و همه چی این طوری بی برنامه شده.




قبلا بهتون گفته بودم که بکی خیلی رفتارش آلمانیه. نسبت به بقیه رک تره، خیلی هم رک تره.

اینم قبلا بهتون نگفته ام، ولی الان میگم: اینجا خانوما به جای نوار معمولا از تامپون استفاده می کنن. تو همه ی دستشوییهای عمومی هم رو در و دیوار صد بار نوشته ان، لطفا چیزی به جز دستمال توالت رو تو دستشویی نندازین ولی خب همه میندازن و مشکلی هم پیش نمیاد. من تا الان شاید تو کل ۷ سالی که اینجا بودم، یکی دو بار شده دستشویی عمومی ای رفته باشم که سطل آشغالش خالی نباشه!

اون روز بکی تو یکی از کانالای اسلک (اسلک یه سایته که برای چت داخلی شرکت ها استفاده میشه) نوشته بود یه نفر یه چیزی انداخته تو دستشویی که گیر کرده. خودش بره برداره.

--

اون روز هم بکی تو یکی از کانالای اسلک نوشته بود من یه سری لباس دارم که لازمشون ندارم. فردا میارمشون، هر کس دوست داشت برداره. شما هم بیارین. شوی خوبی میشه. فرداش من اصلا یادم رفته بود که بکی همچین چیزی نوشته. ناهارمو یه کمی زودتر از بقیه تموم کردم و اومدم نشستم سر کارم. یه نیم ساعت بعدش دیدم آنی اومد نشست با یه بغل لباس. اونجا هم تازه یادم نیفتاد که جریان چی بوده. فقط هی از خودم می پرسیدم، این همه لباسو یعنی آنی اینجا جا گذاشته قبلا هر دفعه که اومده؟ از کجا آورد آخه؟ تازه عصری که رسیدم خونه یادم افتاد، ئهههه! قرار بوده شوی لباس باشه. هیچی دیگه. شو رو از دست دادم. اصلا ندیدم کی چی آورد و چیا بود. آخه واسم جالب بود که بکی با قد حدود ۱۹۰ش، کدوم لباساشو آورده بود که به بقیه بده؟! کی اندازه اش میشد لباسای بکی؟ 

--

پروسه ی تعویض لاستیکا و تعمیر شیشه و گرفتن پلاک و ثبت نام ماشین انجام شد. ماشینمونو بردیم دادیم و ماشین جدیدو گرفتیم.

--

آخر هفته رفتیم خونه ی دوستامون که یه شهر دیگه ان. همونا که بچه شون آپریل میشه یه ساله و بالاخره فرصتی شد که ما بریم بچه شونو ببینیم! قبلاها آخر هفته ها یا ما خونه ی اونا بودیم یا اونا خونه ی ما. ولی خب الان دیگه خیلی از هم دور شدیم.

البته فکر می کنم یه مقداری حتی بهتره که الان کمتر در ارتباطیم. صمیمیتمون هم کم شده. دیگه اونجا زیاد بهمون خوش نمی گذره. قدیما با هم قرار میذاشتیم بیرون، سر راه هم سوسیس می خریدیم، میرفتیم خونه ی اونا یا ما و با هم سوسیس می خوردیم نیم ساعت، قبل و بعدش هم چندین ساعت حرف می زدیم و می گفتیم و می خندیدیم. ولی الان نمی دونم چرا دیگه هرچی بهشون میگیم بابا بیایم همون سوسیسو بخوریم، دیگه قبول نمی کنن. میریم اونجا، خانومه یه ساعت تو آشپزخونه است که ماکارونی تو فر درست کنه و نمی دونم مرغ هندی درست کنه و این حرفا. هی بهش میگم بابا بیا بشین خب. هی میگه الان میام، الان میام. بعدم می شینه میگه اون قدیما که سوسیس می خوردیم خیلی بهمون خوش میگذشت .

صبح هم واسه صبحونه ما رو بردن یه رستوران ترکی که بوفه ی صبحونه داشت و اون دفعه هم رفته بودیم باهاشون همونجا. غذاش خوب بود ولی خب من بازم دلم می خواست می شد مثل همون قدیما، همون صبحونه ی ساده ی تو خونه رو بخوریم و با هم حرف بزنیم. ولی خب دیگه ما مهمون اونا بودیم. نمی تونستیم بگیم این کارو بکنین، اون کارو بکنین که.

--

به یکی دیگه زا دوستامون هم زنگ زده بودیم که یه سر هم به اونا بزنیم (یکی از همون خانومای الف و ب و جیم که میشه مامان حسین). همسر زنگ زد به آقاهه و گفت آره، خوشحال میشیم و شنبه عصر بیاین پیش ما. قرار شد با این دوستامون که میخواستیم شب پیششون باشیم هماهنگ کنیم و با همدیگه عصر شنبه بریم پیش خانواده ی حسین اینا و شب برگردیم پیش همینا. خلاصه، گفتیم باشه، هماهنگ می کنیم. بعدش دیگه من با همین دوستمون صحبت کردم که ما کی می رسیم شهرشون و چطوری بریم و این حرفا که گفت من با مامان حسین صحبت کردم، مثل اینکه حسین مریضه و گفته امروز نوبت دکتر داره،‌بهتون خبر میدم که میشه یا نه. اگه نشد، یه جا قرار میذاریم که همو ببینیم فقط. بابای حسین هم زنگ زده بود به همسر که ما بچه مون مریضه و نمیشه که الان بیاین خونه مون ولی اگه شد یه جا همو ببینیم. همسر هم گفته بود باشه.

وقتی خونه ی دوستامون بودیم، دوباره خانم دوستمون پیام زد با مامان حسین که چطور شد بچه و اینا. گفته بود معمولی اینا که هستن حالا. گفتیم نه، ما صبح میریم. گفته بود ما صبح نمی تونیم (قبلا هم همسرش به همسر گفته بود که صبح شنبه و صبح یکشنبه رو کار میکنه)، اگه شد پس شما عصرش بیاین خونه ی ما.

دیگه من نمی دونم بچه شون خوب شد تو اون نصف روز واقعا یا اینکه واقعا علاقه ای نداشتن ما رو ببینن و فقط می خواستن اون یکی دوستامونو ببینن. به هر حال که دیگه ما خونه شون نرفتیم و قراری هم بیرون گذاشته نشد، چون نمی رسیدیم دیگه. ما می خواستیم ظهر برگردیم، اونا هم تازه ظهر از سر کار میومدن و فقط عصر می تونستن.

یه اسباب بازی هم برای بچه شون گرفته بودیم که همون روز که زنگ زدن و گفتن بچه شون مریض شده، بردیم پس دادیم. چون برای همون سن یه سال خریده بودیم. دیدیم ما آخرین بار بچه ی اینا رو وقتی هنوز یه ماهش اینا بود دیدیم. الان یه سال و دو ماهشه. اگه قرار باشه دوباره یه سال فاصله بشه که ببینیمشون، دیگه اون اسباب بازی به دردش نمی خوره. از سن پسر خودمون هم کمتر بود و به درد بچه مون هم نمی خورد. حالا دوستمون هم می گفت منم براش لباس خریده بودم، وقتی گفت بچه مون مریضه،‌سریع بردم گفتم آقا یه سایز بزرگترشو بدین .

اگه بچه ها رو در نظر نگیریم (!!)، مهمونی خیلی آرومی بود و هییییچ اتفاق خاصی توش نیفتاد. به دوستم میگم خب الان ما برای چی همدیگه رو زود به زودتر ببینیم؟ ما الان حدود ۱۰ ماهه که همو ندیدیم، ولی هیچ حرف خاصی هم برای گفتن نداریم. تو این ده ماه هیچ اتفاقی نیفتاده .

حالا امیدوارم از این به بعد بیشتر بتونیم همو ببینیم.

--

هفته ی پیش هم اون یکی دوستامون که مال شهر ریحانه خانوم اینا بودن اومدن خونه مون. اونا هم با اینکه مامان و بابای آقاهه توی شهر خیلی نزدیک اینجان، زیاد نمیان مثل اینکه. اون زمانی که ما شهر ریحانه خانوم اینا بودیم، دو سه بار بهشون زنگ زدیم که با هم بریم بیرون یا بیان خونه مون، گفتن ما داریم میریم شهر مامان و بابامون. حالا که ما اومدیم اینجا، میگم خب الان که میاین که، بیاین پیش ما. میگه نه بابا! اون زمان تازه اومده بودن. الان از مد افتادن. خیلی کم میایم الان .

--

این پستو انقدر تو زمانای مختلف نوشته ام که اصلا خودمم نمی دونم چی به چیه توش! بقیه ی چیزا رو بعدا میام میگم.




اون روز واسه عید نیمه ی شعبان رفتیم مراسم یه هیئتی. یه کانال عضوم که مربوط به کل ایالته. مراسمی که باشه، می زنه. این دفعه دیدم دقیقا تو شهر خودمون یه دونه هست. محلش هم خیلی نزدیک خونه مون بود. به همسر گفتم بریم. پسرمونو زود خوابوندیم که وقتی می خوایم بریم بدموقع نباشه. اولش که نمیومد، می گفت می خوام تو خونه بازی کنم! با کلی وعده و وعید که میریم یه جا که بازی کنی و اینا، بردیمش. آخرش که می خواستیم از مراسم برگردیم، باز از اونجا نمیومد :|! می گفت می خوام بازی کنم.

اون جایی که رفتیم در واقع هیچ مسجدی چیزی نبود. انگاری یه هیئتی بود که جای مشخصی نداشت. این دفعه یه سالن رزرو کرده بودن ولی من از خانمی که بغلم بود پرسیدم، گفت همیشه اینجا نیست مراسمشون، برای محرم مثلا یه سالن بزرگ دیگه ای رو گرفته ان. واسه همین که محل مال خودشون نبود، فقط روی زنگ یه برگه چسبونده بودن با رنگ سبز هیئت فلان. باید زنگ می زدی و درو باز می کردن. یعنی قشنگ حالت شخصی و خصوصی داشت مراسم. جایی هم که گرفته بودن خیلی خوب بود. یه در بزرگ ماشین رو بود (و توش هم پارکینگ داشت که البته ما نمی دونستیم و ماشینو جای دیگه ای پارک کردیم ) و یه محوطه ی باز که تا رفتیم دیدیم یه عالمه بچه دارن بازی می کنن. البته همه از دم افغانستانی بودن. آقایی هم که اومد به استقبالمون تا جلوی پله ها یه آقای افغانستانی بود. رفتیم تو، دیدیم کلا هیچی ایرانی اونجا نیست. خانوما یه جا بودن و آقایون هم یه جا ولی دری بینشون نبود. موکت کرده بودن کل کف ساختمون رو و همه رو زمین نشسته بودن. پذیرایی هم عملا نداشتن. فقط یه کمی شیرینی بود که برای هر سه نفر توی یه دونه بشقاب کاغذی یه بار مصرف، سه دونه شیرینی گذاشته بودن. تازه برای آقایون همین شیرینیه هم نبود! همینم مثل اینکه یه بنده خدایی آورده بود! البته مثل اینکه قرار بود شام داشته باشن ولی خب ما تا شام وانستادیم دیگه. اولش که رفتیم، من رفتم تو قسمت خانوما و پسرمون هم با باباش رفت تو قسمت آقایون ولی خیلی زود دوید اومد پیش من. وقتی ما رفتیم ساعت ۷.۵ بود، مراسم قرار ببود ۶ شروع بشه. ما گفتیم یه کمی بگذره، بعد بریم که ۴ نفر اومده باشن. وقتی ما رفتیم هنوز مراسم شروع نشده بود :|!

کنار یه خانومی نشستم و طبق معمول اولین سوالی که ازم پرسیده شد (افغانستانی ها زیاد این سوالو می پرسن) این بود که همین یه بچه رو داری؟ . البته تو مسجد قبلی که بودیم تو شهر قبلیمون، چون بیشتر موقع بارداریم بود، همه می پرسیدن اولیته؟  کلا پیش فرضشون اینه که باید چند تا داشته باشی. یه چند دقیقه ای گذشت، یه بچه ای هم سن و سال پسر ما (که بعدا فهمیدم یه ماه از پسرمون کوچیک تره)، دوید اومد پیش این خانومه. خانومه که حرف می زد می گفت پسر ما . . من اول فکر کردم نوه اشه ولی خب میگه پسرم، بعد فهمیدم نه بابا، پسرشه واقعا! البته سه تا بچه داشت و بزرگه اش ۱۴ سالش بود.

پسرمون با پسر این خانوم خیلی خوب نشستن و با هم بازی کردن. پسر ما چند تا از حیووناشو با خود ش آورده بود،‌با همدیگه بازی می کردن. این وسط یه پسر خیلی خیلی تپل هم اومد (از اینا که نمی تونن راه برن!)،‌یکی از حیوونا رو گرفت، منم گفتم خب باشه حالا اونم می خواد بازی کنه،‌ولی گرفت و بلند شد رفت!! حالا من هر چی واستادم که بیاد، دیگه نیومد. آخرش دم رفتنی، رفتم خفتش کنم و حیوون پسرمونو بگیرم، البته مامانه خودش اونجا بود و از بچه اش به زور گرفت و گریه کرد یه کمی بچه اش. من نمی خواستم اون طوری بگیرم ولی خانومه شاید فکر کرد من همین الان می خوام. آخه ما رفتیم تو حیاط که بریم، پسرمون تازه دید یه عالمه بچه دارن اینجا بازی می کنن،‌شروع کرد به بازی کردن. منم گفتم خب یه ده دقیقه ای رو مخ این آقا پسر کار می کنیم که بالاخره کم کم اون حیوونه رو بده ولی خب مامانش سریع ازش گرفت بنده خدا.

ولی ما بعد از اینکه اون حیوونو گرفتیم هم فکر کنم نیم ساعتی تو حیاط موندیم،‌چون پسرمون حاضر نمیشد بیاد!

در کل جای بدی نبود، من که کلا به خاطر سر و صدای همیشگی قسمت خانم ها حتی یه جمله هم از حرفای آقاهه رو نشنیدم اما بودن تو محیطی که باعث میشد پسرمون بتونه یه کمی آزادانه بدوه و با هم زبونای خودش بازی کنه رو دوست داشتم. اما خب همسر که نشسته بود حرفای آقاهه رو گوش داده بود، اصلا راضی نبود، می گفت چرت و پرت می گفت .

--

واسه نیمه ی شعبان که با تعطیلات عید پاک (اینجا بهش میگن اوستر) همزمان شده بود، همسر رفت شیرینی زبون خرید از مغازه ایرانیه. انقدر شیرینی هاش مسخره بود که خدا می دونه. یه سری هاشو که انداخته بودن تو شهد و ورداشته بودن، یه جوری که به نظر من مزه ی بامیه میداد!

همسر که کلا دو سه تا بیشتر نخورد. بقیه شو من و پسرمون خوردیم.

--

یه روز از تعطیلات عیدپاکو هم رفتیم کنار رود. یه ور رودمون اینجا گوسفند داره! هر دفعه یه جایی رو میارن حصار می کشن دورش با سیم (واسه اینکه گوسفندا جا به جا نشن) و گوسفندا اون روز اونجا می چرن. هر چند روز یه جان گوسفندا، اما خب همیشه یه ور رودن و تو یه قسمت خاصی. رفتیم اونجا بند و بساط پهن کردیم و از هوای آفتابی و باد خنکی که میومد لذت بردیم. پسرمون هم می رفت جلوی آب وامیستاد، سنگ مینداخت تو آب. باز برمی گشت. گاهی هم می رفت با من یا همسر گوسفندا رو میدید.

خیلی ساکت و آروم و لذت بخش بود. ما هیچ وقت تا الان تو آلمان این طوری بیرون نرفت بودیم. همیشه با دوستامون بودیم و بند و بساط منقل و کباب و این حرفا. این دفعه ولی همه چی خیلی آروم بود.

--

میخوام نماز  بخونم، اومده میگه منم می خوام بخونم. میگم بخون، الله؟ میگه (در حالی که سرشو زیر چادرم قایم کرده) بک بک (اکبر)، Hallo!!

خیلی فرهنگش قاطی شده پسرمون!

--

داره تلویزیون نگاه می کنه، کارتن های یوتیوبو، یه چیزی دیده که ترسیده (احتمالا یه دایناسور بزرگ). میگه ترسیدم. (بعد همین طور که تو خونه راه میر ه ادامه میده) ترسیدی؟ بیا پیش من. بیا پیش من. نترس. من پیشتم! (جمله هایی که خودم بهش میگمو تکرار می کنه!).




چند روز پیش نشستیم یه فیلم آلمانی رو تو تلویزیون آلمان دیدیم. البته اتفاقی میدیدیم ها. دیدیم فیلمه، نشستیم نگاه کردیم. خیلی مسخره بود. آقاهه رفته بود نیویورک کار کنه، از اون طرف هم کلی قرض بالا آورده بود. زنش هم تو آلمان رفت کار پیدا کرد و این وسط با یه پسری هم آشنا شد و به شوهرش خیانت کرد. بعد هم که مرده اومد فهمید ولی خب ظاهرا خیلی مهم نبود! اومد به زنش گفت که من بدون تو نمیرم نیویورک و تو بیا با من بریم و این حرفا. زنه هم آخرش راضی شد کارشو که نسبتا خوب  هم گرفته بود ول کنه و بره. لحظه ی آخر تو فرودگاه فهمید که به مرده گفته ان تنها در صورتی کارو بهت میدیم که بری زنتو بیاری. زنه هم برگشت از فرودگاه و از همون فرودگاه رفت با همون دوست پسر جدیدش!

گفتیم خب بالاخره اینا واقعیت های جامعه شونه نشون میدن دیگه.

چند روز بعدش نشستیم یه فیلم دیگه رو دیدیم (بازم اتفاقی تو شبکه ی یک آلمان). زنه متاهل بود.شوهرش می رفت یه شهر دیگه و میومد. خانومه خیانت کرد، با یه پسر دیگه بود این وسط. پسره رو به همسرش هم معرفی کرده بود و اونا با هم دوستای خوبی شده بودن!! زنه باردار شد. رفت به دوست پسرش بگه که بچه مال توئه، وقتی گفت تازه فهمید که شوهرش هم اونجا بوده! خلاصه،‌با شوهرش بحثشون شود. به شوهرش میگه فقط یه بار بوده!! خب باز گفتیم بالاخره اینا تو فرهنگشونه دیگه، این فیلمه هم مثل اون روزیه! ولی بعد دیدیم نه بابا، این از اون یکی هم اون ورتره!!

دم آخر که مرده سوار موتورش شده بود و می خواست بره، زنه دنبالش دوید، گفت صبر کن، نمی خوای راجع بهش فکر کنی؟ مثلا یه جور دیگه ادامه بدیم؟ مرده واستاد که مثلا بشنوه راه حل همسرش چیه. زنه میگه سه تایی! مرده هم رفت. بچه به دنیا اومد و خانومه و دوست پسرش بزرگش کردن. سه سال بعد، صحنه ی آخر فیلم مرده رو نشون داد که برگشت پیش زنش و دوست پسرش که در واقع از این به بعد سه تایی زندگی کنن!!. البته این وسط یه صحنه ی دیگه هم داشت که دوست پسره (که فرانسوی بود تو فیلم) یه جوری اومد جلوی مرده که انگاری می خواد ازش لب بگیره. به مرده هم گفته بود قبلش که من عاشقت شدم!!

--

اصلا این فیلمه رو دیدم حالم بد شد. معلوم نشد چی به چیه؟ بالاخره اون مرده هم جنس گرا بود؟ دگرجنس گرا بود؟چی بود؟ اون شوهره چی؟! رفتم تحلیلاشو بخونم،‌ دیدم طرف نوشته خیلی خوب کاری کرده کارگردان که نشون داده همیشه اون تفکر سنتی طلاق و اینا قرار نیست باشه. تو دنیای امروز میشه راه های مدرن و جدیدی رو امتحان کرد :/!!!

نمی دونم واقعا میخوان چیو تبلیغ کنن/آموزش بدن با این فیلما دقیقا؟!! حالا جالب تر اینکه تو همین فیلم یه جاش یه دختره داشت راجع به اسلام صحبت می کرد، خطاب به زنه (همین که به شوهرش خیانت کرد و کل داستان حول اون می چرخید) می گفت یه مسلمون می تونه ۴ تا زن بگیره! تو می تونی تحمل کنی؟! نمی دونم الان می خواستن نشون بدن اگه شما می تونین ۴ تا زن بگیرین، ما هم می تونیم ۲ تا شوهر/دوست پسر هم زمان داشته باشیم یا چی دقیقا؟!!

--

فکر می کنم کلا بهتر باشه تلویزیونو جمع کنیم اصلا، واسه سلامت روانمون بهتره!! والا! ما کلا دو تا فیلم دیدیم، اونم به صورت کاملا تصادفی، این در اومد. چرا این قدر از فیلمای ترکیه ای بد می گن واقعا؟! خواستین از این به بعد شبکه های آلمانو ببینین، از فیلمای ترکیه ای هم داغون ترن فکر کنم .

کلا هم این آلمانی ها فیلم درست کردنشونم خیییییلی ضایع است. یعنی درست عین فیلمای ایرانی. اون چیزی که تو خیابون و رفتار مردم می بینی، کوچک ترین شباهتی به رفتارشون توی فیلم نداره. نه خونه هایی که نشون میده عین خونه های معمولی و واقعیه، نه حرف زدناشون، نه رفتاراشون. حتی فیلم برداری و این چیزاشونم داغونه.

تو برنامه هاشون به نظرم فقط میشه مسابقه هاشونو نگاه کرد. مسابقه هاشون خوبه.

--

یه چیز دیگه هم که متوجه شدم جدیدا اینه که وقتی آدم به عنوان یه خارجی فیلمو می بینه، بهتر می تونه رفتار آدما رو تحلیل کنه. چون وقتی یه جاهاییشو نمی فهمه، بیشتر به زبون بدن آدما توجه می کنه. بنابراین، کوچک ترین اشتباهی یا بازی تصنعی ای از چشمش دور نمی مونه. ولی وقتی آدم فیلمو تماما می فهمه با تک تک دیالوگاش، خیلی وقتا تحت تاثیر دیالوگ ها قرار می گیره.

--

رفته بودم پیش آقای مسئول مهد کودک ها تا در مورد پسرمون صحبت کنم. آقاهه می گفت یه مهد هست ولی هر کسی بهش علاقه نداره. فکر نمی کنم شما دوست داشته باشین. بهش میگن Waldkita (تحت اللفظی یعنی مهدکودک جنگلی). این مهد کودک ها کلا هیچ ساختمونی ندارن اصلا. بچه ها تمام مدت بیرونن، زمستون و تابستون، حتی اگه برف بیاد یا بارون بیاد. فقط یه چیزی شبیه کاروان دارن که وسایلی که برای تعویض پوشک بچه ها لازمه و غذاشون و اینا اونجاست. دیگه هیچ جایی ندارن برای بازی بچه ها و اینا. می خواین؟ گفتم نه، خیلی ممنون .

--

حالا جالبه که اومدم برای همسر تعریف کردم. میگه ئه! صاحبخونه مون می گفت نوه اش میره یه مهدکودکی که همه اش تو جنگلن، من نمی فهمیدم دقیقا منظورش چیه! یعنی چی بچه ها همه اش تو جنگلن! الان تازه فهمیدم!

--

اون روز داشتم با زری خانوم حرف می زدم (زری دوغیو می گم!)، بچه اش ۱۷ سالشه. می گفت الان پسرم گیر داده برم باهاش فیلم ببینم. می گفت پسرم هی گیر میده ما چرا تو این روستا زندگی می کنیم و تو شهر بزرگ نیستیم و تو چرا از فلان شهر (یه شهر بزرگتر که نزدیک شهر الان ما هست) اومدی اینجا؟ بهش می گم الان اگه اونجا بودیم، تو معتاد شده بودی. اینجا خیلی ها از ۱۴ سالگی الکل و سیگار و این چیزا رو شروع می کنن و شهرهای بزرگتر هم از این بابت بدترن. برای کسی که بچه داره، محیط روستا واقعا سالم تره.


جالبش این بود که من خودم اخیرا خیلی به زندگی توی روستا فکر کرده ام و همه اش دلم می خواد کار بعدیم(ون) یه جوری بشه که بتونیم بریم توی یه روستا و دور از هیاهوی شهر زندگی کنیم، توی یه خونه ی بزرگ، ترجیحا طبقه ی همکف که پسرمون بتونه بره توی حیاط کوچیکمون بازی کنه، من و همسر هم بشینیم همون جا یه چایی ای چیزی بخوریم.

اگه می شد تابستونا تو حیاط هم بخوابیم که دیگه عالی میشد .

--

همسر رفته بنزین زده و اومده. ۶۰ یورو شده پولش. میگه روی رسیدشو خوندم نوشته آیا می دونستید از این ۶۰ یورو، حدود ۴۱ یوروش مالیاته؟

یعنی در واقع از این ۶۰ یورو، ۴۱ یوروش مستقیم به جیب دولت میره و هیچ نفعی برای اون شرکتی که ازش بنزین زدین نداره. در واقع قیمت خود بنزین ۲۰ یورو هست (که خب این ۲۰ یورو هم سود شرکت رو شامل میشه و هم هزینه ای که خود شرکت برای اون بنزین پرداخت کرده. یعنی کل این ۲۰ یورو هم باز سود نیست واسه شرکت!).




لطفا اونایی که در مورد اومدن به آلمان و زندگی در آلمان تحقیق کردن و کانال های مفید پیدا کرده ان، این کانال ها رو به من معرفی کنن.

می خوام ببینم اگه واقعا لازمه، یه کانال بزنم برای به اشتراک گذاشتن اطلاعاتی که دارم. چون الان تعداد وبلاگ خونا خیلی کمه و فکر می کنم شاید زدن یه کانال بتونه به کسایی که میخوان بیان یا تازه اومدن کمک کنه. با این وجود، اگر از قبل همچین کانال هایی هستن که جامعن و همه چیز رو توضیح دادن که چقدر خوب ، منم میرم می خونم و لذت می برم و وقت هم نمیذارم واسه کانال زدن و نوشتن و این حرفا .



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Eric این نوشته ها نوشته های یک جوان ایرانی است video مداح اهلبیت کربلایی محمدامین نجفی جالب پلاس | سرگرمی مثبت اديوس اصل تولید مخزن آب فروش مخزن آب در یزد سایت سازان برتر فرکتال هنر باربری زعفرانیه